آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

نی نی گولو

زایمان

باورم نمیشه که تو بغلمی فرشته من ، آراد من ،به خونه ما خوش اومدی... آخرین تاریخ ملاقات با خانم دکتر 14 شهریور بود که بهم گفت اگر تا 20 دردت نگرفت برو بیمارستان بستری شو همین طور هم شد و شما آقازاده ظاهرا دلتون نمیخواست پا به این دنیا بذارین. 19 من و بابایی همه چیز رو واسه ورود شما آماده کردیم و ساکمون بستیم و مامان حموم رفت و صبح روز20 به  همرا ه مامان بزرگ و گلی جون (خاله مامان) رفتیم بیمارستان ومن بستری شدم.و بهم آمپول فشار تزریق کردند از ساعت 10 صبح تا 2 بعد از ظهر طول کشید ولی بعد از معاینه دکتر گفت اگر بخوای طبیعی بیاری تا 3 روز دیگه باید همین روال ادامه پیدا کنه .پیشنهاد دادم که سزارین کنم و اون هم ...
3 آذر 1391

تشکر ویژه

پسرم امروز 17 روزت شد. تو ابن مدت  مامان (بابا  حامد)که 10 روز بابابزرگ و عمو عماد رو یزد تنها گذشتن و اومدن پیش ما موندن خیلی کمکمون کردن همین طور هم مامان بزرگ و خاله بزرگ که خیلی زحمت کشیدن دست همشون درد نکنه من که با وجود بخیه هام هیج کاری نمی تونم بکنم ولی باید یه تشکر ویژه بکنم از بابا حامد نه فقط واسه این 17 روز بلکه واسه 9 ماهه قبلش بابا حامد همه کج خلقی ها و بداخلاقی ها و ویار و تهوع و ..........................مامانو تحمل کرد ماههای آخر همه کارهای خونه از آشپزی نظافت و خرید و....همه افتاده بود گردن بابا و اونم بدون توقع همه رو انجام میداد. بعد از زایمان هم با وجود خرج ومخارح زیادمون یه ...
3 آذر 1391

ماه 7 و 8

پسرکم ماه ٧ و ٨ هم تموم شد.طبق نظردکتر ٣٠ روز دیگه باید تو بغلم باشی. سونوی هفته ٣١ نشون داد که ٢٠٤٠ گرم هستی و در حالت سفالیک قرارداری خب این یعنی اینکه همه چی برای زایمان طبیعی آماده است ولی من باورم نمیشه از پسش بربیام. فکر کنم همه چیزای اولیه که لازم بوده برات خریدیم بقیه شم باشه واسه وقتی خودت اومدی.   ...
26 شهريور 1391

ماه نهم

آراد کوچولوی من دیگه داره تموم میشه داری میای تو بغلم واسه دیدنت لحظه شماری میکنم .من و بابا هر روز میریم تو اتاقت و قربون صدقه وسایلت مییریم. ماه رمضونم تموم شد و من از اول شهریور مرخصی گرفتم .انتظار خیلی سخته ....
26 شهريور 1391

چکاپ ماه ششم

سلام آراد کوچولوی من 16 خرداد برای ششمین بار مطمئن شدم که حالت خوبه و قلب کوچولوت مرتب و منظم میزنه. من و بابایی کلی واست چیز خریدیم فرش لوستر پرده لباس تخت کمد ...خلاصه کلی این ماه بهت حال دادیم .فقط مامان تنبلت جون نداره اتاقتو بچینه ولی تا آخر این ماه قول میدم همه چیرو بذارم سرجاش. مامانی خیلی شبا تو دلم شیطون میشی مخصوصا ساعت 10 شب به بعد نمی دونم چرا ؟؟؟ اصلا نمی دونم شیطونیه نی نیا تو دل مامانشون مال وقتایی هست که ناراحتن یا وقتی شادن ؟ می دونم کارم تو اداره زیاده و خیلی اذیتت می کنم ولی تو قول بده هم مواظب خودت باشی هم مامانی چی فکر کردی !!!! پسر شدی که بشی عصای دست مامان دیگه!!!! قربون عصای کوچولوم برم.بوووووووووووس ...
25 خرداد 1391

چکاپ ماه پنجم

  گل پسرم ببخش که تا حالا اسمتو قطعی نکردیم.   من و بابا بین ٤ تااسم سرگردونیم. آریا آراد رایان و رادین   من از بچگی عاشق اسم آریا بودم.آراد هم به نظرم اسم سنگین و قشنگیه .رایان و رادین هم اسمای جدید و خوش آهنگی هستن.   مامان بزرگا با اسم رادین خیلی کنار نیومدن.رایان هم که به هر کی گفتیم گفتن آره دیگه بچه دو تا کامپیوتری باید بشه رایان(کنایه از رایانه)   خلاصه من بین آریا و آراد موندم و بابایی هم بین آراد و رادین دو دل. خودتم که هیچ کمکی نمی کنی به مامانی ١٨ رفتم واسه چکاب ماه پنجم فکر کنم ٥ دقیقه هم نشد خانم دکتر گفت همه چی خوبه خدارو شکر         ...
28 ارديبهشت 1391

سونوی سوم و گل پسرم

سلام پسمل مامانی بالاخره روز موعود فرارسید و منو بابایی رفتیم دکتر .بابایی منو گذاشت تو مطب و خودشم یه نیم ساعتی دم در مطب رژه رفت تا بالاخره نوبت ما رسید و خانم دکتر گفت نی نی گولوی قشنگم پسره بابایی از خوشحالی دم در مطب یه ماچ گنده از مامان گرفت بعدشم منو برد خونه و رفت گل و شیرینی خرید و با هم رفتیم طبقه پایین پیش مامانی. وای باورت نمیشه مامانی و خاله بینا چقدر خوشحاب شدن .آخه می دونی خونه ما همیشه یه پسر قند عسل کم داشت. خیلی خوشحالم گوگولی من.بابا هم همینطور .روزی ٣ بار زنگ میزنه اداره مامان میگه پسرکم چطوره؟؟؟؟ خلاصه خبر اومدنت همه رو خوشحال کرد حالا دیگه ببین اومدنت چیکار می کنه.   ...
20 ارديبهشت 1391

چکاپ ماه دوم

امروز برای دومین بار با هم رفتیم سونو خانم دکتر تو رو دید و گفت همه چی خوبه!قلب کوچولوتم مثل ساعت کار میکنه.من و بابایی خیلی خوشحالیم.دعا می کنم همیشه سالم باشی.
20 ارديبهشت 1391

سونوی دوم

دیشب بابایی مارو گذاشت مطب و گفت هر وقت کارتون تموم شد زنگ بزنین بیام دنبالتون. ولی واقعا دلشوره داشتم آخه خودم می دونم شبا موقع خواب چقدر اذیتت می کنم (نه که همیشه عادت داشتم رو دل بخوابم )شرمنده عزیزکم همش می ترسیدم یه چیزیت شده باشه خانم دکترم یه 5 دقیقه ای داشت رو دلم می گشت منم از ترس نفس نمی کشیدم بعدشم یه دفعه گفت چقدر شیطونه این نینی وایییییی خیلی خوشحال شدم پس تو سالمی خدا رو شکر بعدش پرسیدم خانم دکتر جنسیتش معلوم نیست گفت  احتمالا... این یه راز می مونه بین منو تو و خدا ...حتی به بابایی هم نگفتم .خانم دکتر گفت ماه بعد قطعیشو میگم اونوقت که مطمئن شدم به همه میگیم باشههههه   ...
20 ارديبهشت 1391

خرید

پنج شنبه من و بابایی و مامانبزرگ رفتیم تهران واسه خرید اولیه سیسمونی من مرخصی گرفته بودم ولی بابا براش جلسه گذاشتن و مجبور شدیم ظهر راه بیفتیم .ساعت 4 رسیدیم و تا ساعت 8 گشتیم . خدار وشکر تونستیم سرویس کامل کالسکه رو بگیریم ولی خب دیگه به لباس نرسیدیم بابا هم یه جفت کفش خوشمل واست خرید شب هم موندیم خونه پسر عمه مامان و جمعه عصری هم برگشتیم. مرسی مامانی که اذیتم نکردی و پسر خوفی بودی. ...
5 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی گولو می باشد